#جای_این_قلب_خالیست_پارت_106
-ميدونم
پريسا صورتش را بوسه باران کرده ولي کژال بي حرکت سرجايش ايستاده بود و تکان نميخورد.....
…………………………………………? ?………………………………..
20 سال بعد
به کمک نگين و دانيال تقريبا تمام کارهاي شرکت تازه تاسيس کوهيار را تمام کرديم....دانيال و کوهيار در حال جابه جا کردن ميز درون لابي شرکت بودند و سر جاي ميز با هم بحث ميکردند در نهايت با نظر من و نگين جاي مبل ها و ميز هم تعيين شد و ديگر کارها تمام شده بود که من گفتم
-خب ...خسته نباشيد بچه ها...کي چايي ميخوره؟
نگين از شدت خستگي خودش را روي يکي از مبل ها رها کرد و گفت
-قطعا من ...
دانيال با خنده گفت
-من هم به شدت موافقم
لبخندي به دانيال زدم و به کوهيار نگاه کردم ..نگاهش به من بود و نصفه لبخندي هم روي لب داشت با حالت پرسشي سرم را برايش تکان دادم که لبخندش را تکميل کرد و گفت
-ممنون ميشم...
لبخندي به رويش زدم و به سمت آشپزخانه ي شرکت رفتم و چايي که وسايلش را مادرم با آينده نگري قبل از آمدن ، به من داده بود را آماده کردم چند دقيقه اي طول نکشيد که چايي ساز کار خودش را انجام داد وقتي از آشپزخانه خانه بيرون آمدم کوهيار و دانيال مشغول نصب ساعت روي ديوار بودند و نگين هم هر بار از صاف يا کج بودن ساعت خبر ميداد که با ديدن من به سمتم آمد سيني چايي را روي ميز گذاشتم و با لذت به کوهيار که داشت ساعت را نصب ميکرد نگاه کردم نميدانم چرا انگار داشتم زيبا ترين فيلم زندگي ام را تماشا ميکردم ..لبخند روي لبم وسيع تر از قبل شده بود و براي لحظه اي احساس کردم قلبم دارد از سينه بيرون ميزند که با صداي نگين به خودم آمدم کنار من روي مبل نشسته بود، نگاهش کردم و گفتم
-ها...هان؟
نگين که انگار به يک کشف بزرگ دستيافته بود با لبخندي که هرلجظه بزرگ تر ميشد گفت
romangram.com | @romangram_com