#جای_این_قلب_خالیست_پارت_104


پريسا از اين همه بي تفاوتي کژال بسيار تعجب کرده بود و عملا ديگر حرفي از اين بابت براي گفتن نداشت...هرچند دوست داشت مانند قبل کژال تمام احساسات درونش، اتفاقات زندگي اش و ناراحتي ها و خوشحالي هايش را با او در ميان بگذارد ...اما از آن کژال که يک روزي مانند خواهرش بود ديگر هيچ خبري نبود...پريسا ولي کوتاه نيامد و گفت

-دخترت نفس خيلي ناز و دوست داشتني شده

کزال بي تفاوت و بدون هيچ احساسي سريع گفت

-به باباش رفته...

پريسا با خنده گفت

-از هر دوتون خشگلي هاتونو جمع کرده ....

کژال براي لحظه اي با خود فکر کرد اصلا چه شباهتي بين او و دخترش بود؟!پريسا که سکوت کژال را ديد گفت

-لباش شبيه خودته ...قلوه اي و خشگل

کژال براي لحظه خودش را از توي آيينه ي اتاقش نگاه کرد خيلي وقت بود که خودش را فراموش کرده بود ...آرام به جلوي آيينه رفت و به خودش در آيينه خيره شد دستش را بالا آورد روي آيينه گذاشت پريسا پشت سرش قرار گرفت و گفت

-بايد بيايي بريم آرايشگاه يکم به خودت برسي....

کژال به عقب برگشت و به پريسا نگاه کرد بعد از کمي سکوت و نگاه کردن به پريسا گفت

-باشه...

پريسا بسيار خوشحال شد و با خوشحالي به سمت کژال رفت و او را در آغوش گرفت و گفت

-عاشقتم رفيق

کژال بي حرکت ايستاد ...پريسا که کژال را نرم تر ديد گفت

romangram.com | @romangram_com