#جای_این_قلب_خالیست_پارت_102
سرش را برگرداند و پرسيد
-بابته؟
-من رو از دست اين بلاي آسموني نجات دادي ...دو ساعته اينجاس به احترام پدرش هم نميتونستم بيرونش کنم سرم رو خورد اينقدر که حرف بي ربط زد ...اصلا هيچي از حرفاش نفهميدم
کژال نيم نگاهي به کوروش انداخت و دستيگره را فشار داد و از اتاق خارج شد ..کوروش به جاي خالي او نگاه کرد و نفس عميقي کشيد و روي صندلي اش رها شد و گفت
-مجازات بزرگيه...
کژال به خط ريسندگي رفت و وقتي مطمئن شد که صالحي آنجاس به اتاقش بازگشت...با خود گفت بايد فکري براي اين خانم مهندس بکنم ....
ساعت کاريش تمام شد و از اتاقش به سمت پارکينگ رفت در راه افشاري را ديد و با هم به سمت پارکينگ رفتند به محض ورودش به پارکينگ کوروش را ديد که به ماشينش تکيه داده بود و به آن دو خيره شده بود...کژال ايستاد، خاطره ي محوي از ذهنش گذشت و باعث رنجش شد:
-اينا ديگه چيه؟
-اينا حقته ..
-حقه من فقط همون مهريم 14تا سکه بود و سه دنگ خونه
سوييچ ماشيني که براي عروسي گل زده بود و زماني که براي اولين بار با آن ماشين به دانشگاه رفته بود جلوي چمانش رژه رفتند ...چه اتفاقاتي که سر آن ماشين برايش پيش نيامده بود ...چرا کوروش اين کار را با او ميکرد اين ماشين دقيقا شبيه ماشيني بود که کژال آن را براي هميشه از زندگي و خاطره اش پاک کرده بود ....زماني که وارده زندگي جديدش شد آن ماشين که جزوي از زندگي قبلي اش بود را در کنار تمام زندگي قبلي اش پاک کرد و کنار گذاشت ...اما اکنون اين ماشين باز هم خاطراتش را زنده کرده بود ...اخم هايش براي بار صدم در آن روز در هم رفت کم کم داشت روي پيشانيش خط مي افتاد .. با يک عذرخواهي و خداحافظي سريع از افشاري جدا شد و بي توجه به کوروش به سمت ماشينش رفت، سوار شد و به خانه بازگشت....
آن روز پس از بازگشت به خانه متوجه شد که قرار است خانواده ي خاله اش به خانه آنها بيايند ...
عصر شد و خاله و شوهرخاله اش به همراه پريسا به خانه ي آنها آمدند ...دور هم نشسته بودند و کژال تمام حواسش به نفس بود که پريسا با او بازي ميکرد و او را ميخنداند...با خود فکر کرد نفس چقدر زود با همه گرم ميگيرد ، ياده کوهيار افتاد که با هيچ کس سريع گرم نميگرفت و چقدر همه را شگفت زده کرده بود وقتي با کژال صميمانه برخورد ميکرد... با صداي پريسا به خودش آمد
-کژال
-بله؟
romangram.com | @romangram_com