#جنگ_میان_هم_خون_پارت_7
نفس عمیقی کشیدم و ناراحت گفتم:
_ نه ولی به چیزهای الکی همش گیر میداد.
خندید و با شیطنت ابرو بالا انداخت و گفت:
_ توهم که جوابش رو میدادی!
سری به نشونه تایید تکون دادم و چیزی نگفتم که خودش گفت:
_ بهتره بریم اتاقمون.
بلند شد و بازوش رو به سمتم گرفت که دستم رو دور بازوش حلقه و باهاش حرکت کردم.
وقتی جلوی در اتاق ایستادیم، مایکل در رو باز و من رو به داخل هدایت کرد؛ خودش هم داخل اتاق اومد و در رو بست.
روی تخت نشستم و آروم لب زدم:
_ دلم برای اون روی کاترین تنگ شده!
خندید و کنارم روی تخت نشست و در آغوشم گرفت.
_ امیدوارم این جنگ میون هم خون تموم بشه!
romangram.com | @romangram_com