#جنگ_میان_هم_خون_پارت_6

_ ولی من چیز دیگه ‌ای فکر می‌کردم جناب مایکل.

کاترین این رو گفت و ایستاد که مایکل هم بلند شد و گفت:

_ شما اشتباه فکر می‌کردین ملکه یخی!

کاترین با حرص خیره چشم‌های مایکل شد و ناگهان زمزمه کرد:

_ بریم دخترم.

و همراه الیزابت از سالن خارج شدن؛ که مایکل به سمتم برگشت و کنارم نشست.





کلافه به صندلی تکیه داد و نفس عمیقی کشید که من هم صداش رو شنیدم. هیچوقت مایکل رو انقدر کلافه ندیده بودم.

بازوش رو دست کشیدم و زمزمه کردم:

_ مایکل؟ حالت خوبه؟

برگشت سمتم و لبخند نصف و نیمه ای زد و گفت:

_ خوبم عزیزم؛ وقتی من نبودم، چیزی بهت نگفت؟

romangram.com | @romangram_com