#جنگ_میان_هم_خون_پارت_34



الیزابت داشت از باغ بیرون می‌رفت. به دنبالش دویدم و داد زدم:

_ الی الی؟

واینستاد و سرعتش رو بیشتر کرد.

سریع‌تر از خودش دویدم و بهش رسیدم؛ بازوش رو از پشت گرفتم و کشیدم.

_ عزیزم، الیزابت چرا یهو فرار کردی؟

با صورت خیس به سمتم برگشت و با بغض داد زد:

_ قراره مادرم کشته بشه، اون هم به دست مادر تو؛ اونوقت نباید ناراحت باشم؟





دلجویانه دو بازوش رو توی دست‌هام گرفتم و فشردم.

_ خب تو نقطه ضعف مادرت رو هنوز نگفتی.

دست‌هام رو پس زد و غرید:

romangram.com | @romangram_com