#جنگ_میان_هم_خون_پارت_32

از ضعف چشم‌هام روی هم افتاد و آخرین صحنه‌ای که دیدم درگیری مایکل با هندریک بود.





*





با ناله چشم‌هام رو باز کردم. بدنم کرخت و کوفته شده بود و بسیار احساس درد می‌کردم. کم کم کاملا هوشیار شدم و به اطرافم نگاه کردم؛ توی اتاقم بودم.

ناگهان صحنه‌ی جنگم با هندریک جلوی چشم‌هام نقش بست و خواستم که بشینم؛ ولی از درد دوباره دراز کشیدم و ناله‌ی بلندی کردم.

در اتاق باز شد و ویلیام، جایدن، سوفیا، مایکل؛ همینطور الیزابت و ماتیاس داخل اومدن.





هر کدوم با نگرانی حالم رو می‌پرسیدن و من در جوابشون فقط "خوبمی" می‌گفتم.

ماتیاس کنار من نشست و با نگرانی گفت:

romangram.com | @romangram_com