#جنگ_میان_هم_خون_پارت_31


هندریک با تمسخر گفت:

_ از چهره‌ و قدم‌هات معلومه بازنده‌ی این جنگ تویی!

با خشم فریاد زدم:

_ نه و من هیچوقت بازنده‌ی این جنگ و هر جنگ دیگه‌ای نمیشم.

خندید و با تأسف سری تکون داد؛ آتش خشمم با این حرکاتش بزرگتر شده بود و من حتما باید نابودش می‌کردم. دلم می‌خواست همین الان جسم هندریک اینجا بود و من هم کله‌اش رو می‌کندم.

هندریک حالت دفاعی گرفت ولی من همین‌جور وایستادم.

بهم حمله کرد که جاخالی دادم و از پشت به پهلوش ضربه زدم که زمین افتاد؛ جسم کاترین خیلی ضعیف بود و این برای من یک امتیاز حساب می‌شد.





داشتم با پیروزی بهش نگاه می‌کردم که یهو نقش زمین شدم؛ از درد به خودم پیچیدم و فحشی زیر لب به هندریک دادم.

هنردریک اومد بالای سرم و با خشم، پاش رو روی فکم کوبوند که حس کردم چشم‌هام تار می‌بینه.

از درد فکم اشک توی چشم‌هام جمع شد؛ نمی‌خواستم ضعفی از خودم نشون بدم ولی از درد داشتم می‌مردم.


romangram.com | @romangram_com