#جنگ_میان_هم_خون_پارت_18
نووا با شگفتی عقب رفت و زمزمه کرد:
_ درست قیافه یک ملکهی آتش رو دارید.
و بعد با صدای بلند ادامه داد:
_ واقعا زیبا شدی ناتالی!
با لبخند چرخی دور خودم زدم و با مهربونی گفتم:
_زحمتش رو تو کشیدی؛ واقعا ممنونم نووا!
خندید و با ذوق گفت:
_ ناتالی الان مراسم شروع شده.
سری تکون دادم و با نووا از اتاق خارج شدیم. راهروها و سالنهای قصر واقعا زیبا شده بودن؛ به خواسته من، از الماس آتشین و الماس سفید برای تزیین قصر استفاده کردن و با نوارهای طلایی، پاپیون درست کردن.
به در اصلی سالن رسیدم و نگهبان داد زد:
_ ملکهی سرزمین٬ الهه آتش٬ بانو ناتالی٬ شرفیاب میشون.
و در باز شد و قدم های من بود که به سمت جایگاه ملکه آتش میرفت؛ محکم، مغرور و اعتماد به نفس قدمهای کوتاهی بر میداشتم؛ بعد از چند دقیقه به سرجام رسیدم و ایستادم، رو به مردم ها و حضار کردم و با صدایی رسا گفتم:
_ درود بر حضار محترم.
romangram.com | @romangram_com