#جنگ_میان_هم_خون_پارت_17


به ناچار سری تکون داد و آروم زمزمه کرد:

_ بله ملک...

حرفش رو خورد و ادامه داد:

_ ناتالی.

لبخندی از سر رضایت زدم و گفتم:

_ آفرین! حالا شروع کن.

و چشم‌هام رو بستم.





بعد مدتی که حس می‌کردم گردنم خشک شده، صدای نووا باعث شد چشم‌هام رو باز کنم:

_ به به چه زیبا شدید ملکه!

از تو آینه به خودم نگاه کردم که لبخندی روی لبم اومد؛ موهام رو دورم با حالت قشنگی پخش کرده و فر کرده بود. صورتم هم لب‌هام نارنجی آتشین و پشت پلک هام طوسی و گونه‌هام جگری رنگ‌ شده بودن. بلند شدم و لباسم رو به کمک نووا پوشیدم و کفش‌های پاشنه بلند آتشینم رو پام کردم.


romangram.com | @romangram_com