#جنگ_میان_هم_خون_پارت_14

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

_ بیا تو.

در باز شد و چهره‌ی دختری با موهای مشکی ظاهر شد. صورت گرد و سفید و چشم‌های درشت مشکی و مظلومی داشت.

لبخند خجولی زد و تعظیم کرد، با خجالت گفت:

_ درود بانو؛ برای آماده کردنتون برای جشن اومدم.

لبخند مهربانی زدم و گفتم:

_ ممنون ای بانوی جوان!

سر به زیر به سمتم اومد و گفت:

_ ملکه برای مراسم چه لباسی رو می‌پوشید؟

متفکر خیره نگاهش کردم، زیر لب زمزمه کردم:

_ نمی‌دونم چی باید بپوشم؛ شما کمکم می‌کنی؟

با خوشحالی به سمت کمد لباس‌هام رفت و گفت:

_ وظیفمه بانو.

romangram.com | @romangram_com