#جادوگران_رانده_شده_پارت_8

ابروهام از تعجب رفت بالا!وای صدای نازک یه دختر بود.برگشتم طرفش یه دختر،ریزه میزه باصورت سفید گرد'چشمای قهوه ای بینی متوسط لبای باریک قرمز،رنگ موهای مشکی باز با یه تیرشرت حلقه ای مشکی شلوار لی ابی.توی صورتش پراز لک و مک بود.
اونم همینجور زل زده بود به من!
با حرف دیوید از فکر اومدم بیرون.
-لاله حرکت کن.
اروم سرم و تکون دادم.به دختره لبخندی زدم که اون اخم کرد!با چشمای گرد نگاهش کردم.شونه ای بالا انداختم و با دیوید حرکت کردیم.
اون دختره هم سرجاش ایستاده بود.
حدود یک ساعت بعد از شهرخارج شدیم.توی یک جاده خاکی که باریکم بود و دو طرفمون دیوار یابهتره بگم همون زمین بود.
من:دیوید آن دختر که بود‌؟
با،لحن عجیبی گفت:بعد خواهی فهمید.
-چرا همانند ملکه ی اعظم سخن میگویید؟!
-زیرا،او از زمین امده است.
من:اها ملکه زبان شما را به مردم سرزمینمان آموخته است و همه به این زبان سخن میگویند.
باتعجب گفت:پس چرا تو اینگونه سخن نمیگویی!؟
با،اخم گفتم:زیرا،ازملکه بدم می آید.
با،لبخند گفت:آروم باش به خاطر من اینجوری حرف بزن.
لبخندی زدم وگفتم:هرچند سخته اما باشه.

romangram.com | @romangram_com