#جادوگران_رانده_شده_پارت_7
رفتیم طبقه پایین یک سالن بزرگ با چند،دست مبل برای نشستن که چند نفرنشسته بودن و،درحال صحبت کردن بودن.یک نفر پشت پیشخوان ایستاده بود.
حدسم درست بود اینجا هتل داره.فقط یه سوال برام پیش اومد چرا زنای اینجا پوشش درستی ندارن؟ یعنی خیلی آزادانه لباس میپوشن و حجابی ندارن!بعضی ها،لباساشون افتضاح باز بود،درسته مردم سرزمینمم حجاب نداشتن ولی نه مثل اینا.
از،در که زدیم بیرون چشمام۴تاشد.
مثل شهرهای روی زمین بود هیچ تفاوتی نداشت!به جز اینکه این شهر،زیر زمین بود.
توی پیاده رو دنبال دیوید،راه افتادم.بچه ها یه طرف درحال بازی کردن بودن زنا و مردا در حال رفت و امد بودن.یه زندگی عادی انگار نه انگار،زیر زمینن.
حس کردم چندین نگاه رومه!به دور،و برم نگاه کردم دیدم همه ایستادن دارن نگاه ام میکنن حتی بچه ها!به سختی اب دهنم و قورت دادم.اینا چشون شده؟
قدمام رو تندتر کردم.
-دیوید همه مرا نگاه میکنند.
با صدای ارومی گفت:ارام باش زیرا باکنجکاوی نگاهشان میکردی دانستند اهل اینجا نیستی کنارم باش تا،آسیبی بهت نرسانن!
وای خدایا خودت رحم کن.
سر به زیر همراه دیوید قدم برمیداشتم حتی جرات نداشتم سرمو بلندکنم جلوم رو نگاه کنم.
با دستی که روی بازوم نشست هین بلندی کشیدم! بصورت خودکار،دست دیوید رو گرفتم.
دیوید برگشت عقب و با دیدن دستی که روی بازوم قرار داشت اخماش رفت توی هم.منم که ایستاده بودم و به دیوید خیره شده بودم.
دیوید با داد:چیکارمیکنی؟دستت و بکش مگه نمیدونی من کی ام!؟
اون دست سریع از،روی بازوم برداشته شد.
-ببخشید اقا دیوید،ولی کجکاو شدم بدونم کیه!
romangram.com | @romangram_com