#جادوگران_رانده_شده_پارت_6

وای رهبرشون!
من:میشود من او،را نبینم؟
لبخندی زد و گفت:باید او،را ببینی دنبالم بیا ما باید کسی را نجات دهیم و پس از آن نزد رهبرمان دیمن میرویم.
با،لبخند بلند شدم و گفتم:باشد من،نیز باید همراهتان بیایم؟
-اری اینجا برای کسانی که تازه واردند خطرناک است!من از تو مراقبت خواهم کرد.
باهم از اتاق رفتیم بیرون یه راه رو که پر،از در بود.
فکر،کنم هتل بود.هتل زیر،زمین!
با حرف من سرجاش ایستاد.
-نامت را نمی گویی؟
برگشت طرفم و توی چشمام خیره شد.
-نامم دیوید هست.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:چنین نام هایی منظورمان نام شما و،دیمن است در سرزمینمان نداشتیم!
لبخندی زد،و گفت:دنبالم بیا در،راه با یکدیگر سخن میگوییم لکن تا به هنگامی که از شهر خارج میشویم سخن نگو.
من:دلیلش؟
-گوش بده دختر،زیرا مردم اینجا به این زبان سخن نمیگویند.
اروم سرم و تکون دادم.

romangram.com | @romangram_com