#جادوگران_رانده_شده_پارت_74

من:خیلی دوستدارم عزیزتر از جونم.
لبخند غمگینی زد:منم همینطور،زندگیم.
صدای سرباز به گوشم رسید.
سرباز:هی خانوم بلند شو بیا برو سرورم گفتن ساعت۱۲بفرستمت بری.
پوف کلافه ای کشیدم.
من:میخوام ناهار،رو با بانو میل کنم.
صدای پوزخندش اومد!متعجب بلند شدم و از سلول رفتم بیرون به صدا زدنای مامان گوش ندادم.
من:به چی پوزخند زدی؟
روی صندلیش نشست پا روی پا،انداخت.
سرباز:به اینکه میخوای ناهار،رو با،این بخوری!
با صدای کنترل شده ای که از خشم میلرزید گفتم.
من:چی!کجاش تعجب اوره!
-اینجاش تعجب اوره توی این هشت ماهی که اینجا کشیک میدم،حتی یکبار هم بهش غذا ندادن!
با چشمای گرد نگاهش کردم.چی گفت؟گفت به مادرم غذا نمیدن!پس چطور؟یاد حرفش افتادم.
"مامان:هرچقدر هم زجرمون بدن نمیمیریم"
وای خدای من.چرا؟کجای کار مادرم اشتباه بود که باید،زجر بکشه؟

romangram.com | @romangram_com