#جادوگران_رانده_شده_پارت_73

به چشم های دلتنگش خیره شدم.
من:همینجام ‌عزیزدلم،میخوام اینجا رو تمیزکنم.
به سختی بلند شد.
مامان:نه نمیخواد خودت رو خسته کنی دُردونه.
سریع گرفتمش و نشوندمش سرجاش.
من:وظیفمه خشکله هرچند،دلم نمیاد ازکنارت جم بخورم اما همزمان هم اینجا رو تمیز میکنم هم باهم حرف میزنیم.
لبخند ارامبخشی زد.
جلوی میله ها،ایستادم.
"سه ساعت بعد"
خسته کنار مامان نشستم.
مامان:خسته شدی عزیزم ببخشید توی زحمت افتادی!
من:اوف نگو عزیزم خسته که شدم ولی گفتم وظیفمه برات جونمم میدم گل گلی.
خندید با لبخند به خنده هاش خیره شدم.
همه ی برگ ها و اشغال ها رو جمع کردم بیشتر به سیاه چال شبیه بود تا به زیر،زمین.با سطل اب تمام دیوار ها رو شستم همه اشغال و کثیفی های رو توی یه پلاستیک بزرگ جمع کردم دادم سرباز،ببره هرچند نمیبرد.ولی تهدیدش کردم اگه نبره به سرورش میگم.
اونم ناچار قبول کرد.
تند لپاش رو بوسیدم.

romangram.com | @romangram_com