#جادوگران_رانده_شده_پارت_72

ابروهام از تعجب رفتن بالا.
من:چی!
مامان:تا زمانی که کشته نشیم نمیمیریم!هر چقدر هم زجرمون بدن زنده میمونیم.
من:اها!
پس برای همین ملکه ایم.
من:راستی غذا هم بهت میدن؟
چیزی نگفت سرم رو از روی شونه اش برداشتم.به صورتش نگاه کردم.
من:مامان باتوام.
چشم هاش رو،دزدید و گفت:اره عزیزم مگه میشه بهم غذا ندن!
مشکوک نگاهش کردم!چرا حس میکنم دروغ میگه!؟
من:باشه مشکلی نیست من امروز ناهار،رو باتو میخورم.
تند گفت:نه عزیزم ندیدی گفت باید ظهر برگردی؟برات دردسر،درست میشه!
من با چشم های ریز:اشکال نداره.
سرش و انداخت پایین و چیزی نگفت.
بلند شدم.
مامان:کجا؟

romangram.com | @romangram_com