#جادوگران_رانده_شده_پارت_71
دوباره خودم رو پرت کردم تو بغلش که صدای آخش بلند شد.
با ترس بلند شدم.
من:مامان چیشد؟
با درد لبخندی زد و گفت:هیچی پریدی توی بغلم کمرم خورد به دیوار پشت سرم دردم اومد.
اخم کردم میدونستم داره دروغ میگه که من ناراحت نشم.
سریع گرفتمش توی بغلم و پیراهنش رو ازپشت زدم بالا با "بهت،ناراحتی،عذاب وجدان" به کمرش که یک جای سالم پیدا نمیشد نگاه میکردم.
با صدای بلند،زدم زیر گریه دیمن تاوان میدی بد تاوان میدی.
من با هق هق:مامانی الهی من فدات بشم کمرت چرا یه جای سالم نداره الهی هورزادت بمیره که تو اینجوری عذاب کشیدی.
سرم و گرفت توی بغلش.
مامان:همین که تو سالمی برام کافیه اروم باش عزیز تر ازجونم.
زیرلب زمزمه کردم:دیمن ازت متنفرم.
تمام وجودم داد کشید:لعنتی دروغ نگو بازم عاشقشی میبینی چه بلایی سر مادرت اورده؟پس چرا هنوزم دوستش داری!خودم جواب خودم رو دادم:عشق اول هیچ وقت فراموش نمیشه اما،ازش میگذرم.
کنارش نشستم سرم و گذاشتم روی شونه اش.
من:مامان نجاتت میدم.مامانم چطور این همه درد،رو تحمل کردی!من جای تو،بودم...
زبونم رو گاز،گرفتم حتی فکر کردن بهش درد آوره چه برسه به اینکه بخوام به زبونم بیارم.
مامانی:دخترم میدونستی اجداد من جاودانه اند؟
romangram.com | @romangram_com