#جادوگران_رانده_شده_پارت_69
یکی از سربازا که سنش بالا بود.
گفت:بله سرورم.
دیمن با سر اشاره کرد،در و بازکنن در باز شد.
چندین پله میخورد به پایین.اروم پله ها رو پایین میرفت منم دنبالش میرفتم بوی بد تمام فضا رو پر کرده بود.راه رو به پایین باریک بود و هر چند قدم مشعل های روشن بود به پایین پله ها رسید یک در بزرگ بود.
چند تقه به در،زد در باز شد.
یک سرباز جون که بهش میخورد۲۴سالش باشه در،و باز کرد احترام گذاشت دیمن سری تکون داد.
رفت داخل منم همراش رفتم داخل تمام دیوار ها کثیف بود حالت تهوع بهم دست داد یعنی مادرم اینجاست!
به میله هایی که مثل میله های زندان بود،رسیدیم به داخلش نگاه کردم مثل تو خوابم بود با،این تفاوت کثیفی بیشتر و مادرم روی سکو کنج دیوار،دراز کشیده بود.و موهاش صورتش رو پوشونده بود.
دیمن با،اشاره گفت" درو بازکنه "سرباز قفل در و باز کرد.
بی تاب جلوتر از دیمن رفتم داخل دیمن هم پشت سرم اومد.
دیمن:نیاز نیست زیاد کار کنی فقط یکم به زندانی برس.
به پای مادرم زنجیر بود!
دیمن:فهمیدی چی گفتم؟
اشک تو چشمام جمع شد.چرا پیراهن سفید مادرم خونیه!
دیمن:لاله؟
چرا مامانم بدنش زخم شده.
romangram.com | @romangram_com