#جادوگران_رانده_شده_پارت_68
من:بیخیال برو.
بالبخند شب بخیری گفت و رفت.
با بی قراری سر میز صبحانه نشستم.همه درحال خوردن صبحانه بودن اما من اشتها نداشتم و توی دلم به دیوید بد و بیراه میگفتم که چرا نذاشت بدون صبحانه به زندگیم به امیدم به مادرم برسم.
به دیمن نگاه کردم زیر چشمی نگاه ام میکرد.چشم غره ای بهش رفتم لیوان آب پرتقالم رو سرکشیدم.
بلند شدم.
دیوید:کجا؟
من:اشتها ندارم،میرم به وظایفم برسم.
دیوید:اما...
دیمن:میتونی بری.
لبخند خوشحالی زدم سریع به سمت خروجی رفتم صداش میخ کوبم کرد.
دیمن:وایسا باهم میریم.
با حرص چشم هام رو محکم روی هم فشار،دادم. میخواد کجا بیاد!
از کنارم گذشت پا تند کردم و،دنبالش راه افتادم.
توی محوطه به سمت قسمت جنوبی قصر،رفتم در تعجبم چطور اینجا برق هست؟!وای هورزاد،الان وقت فکر،کردن به این چیزا نیست.
به یک ورودی که دوطرفش سرباز بودن رسیدیم. سربازا سریع احترام گذاشتن.
دیمن با غرور گفت:از الان به بعد این خانوم روزهای فرد به اینجا رسیدگی میکنن و اجازه ورود،دارن.
romangram.com | @romangram_com