#جادوگران_رانده_شده_پارت_66

امیلی باحرص به دیوید نگاه کرد.خدارو شکر صبح یکشنبه است و میتونم برم.
قلبم بی تاب مادرم بود.نتونستم چیزی بخورم سریع بلند شدم.
دیمن:کجا؟
این سوال رو درحالی که به بشقابش خیره بود پرسید.
من:میلی به غذا ندارم میخوام برم استراحت کنم.
زمزمه کرد:بشین.
من:اما...
-هروقت غذات و خوردی میری اتاقت.
با،این حرفش امیلی و دیانا با،بهت نگاهش کردن! چرا مگه چی گفت؟ولی دیوید به میز خیره بود.
دیمن:بشین.
اروم نشستم سر جام.دیانا زیر چشمی نگاه ام کرد.
نمیدونم چرا در حضور،دیمن حرفی نمیزنه!
دیمن:نگفتم بشین به دیانا نگاه کن.گفتم بشین غذات رو بخور.
با حرص چنگالم و برداشتم و شروع کردم سالاد خوردن.
من الان دارم سالاد میخورم،مامانم چی میخوره؟اصلا چیزی هم میخوره؟چطور از گلوم پایین میره!چطور تونستم با کسی که همچین کاری با مادرم کرده رابطه داشته باشم!چطور عاشقش شدم!چرا تقدیرم اینجوریه؟عاشق کسی نشدم تا رسیدم به دشمن مادرم اونوقت عاشق شدم؟اونم عاشق دشمن مادرم!اشکام شروع به ریختن کرد.بدبختی تا کجا؟نمیذارم اینجوری بمونه انتقامم رو میگیرم.قسم میخورم.
دیمن:چرا گریه میکنی؟

romangram.com | @romangram_com