#جادوگران_رانده_شده_پارت_65
با چنگال با،غذام بازی میکردم.اشتها نداشتم.تمام فکر و ذهنم شده بود،نجات مادرم و بعد انتقام از،دیمن.
صدای امیلی سکوت رو شکست.
امیلی:سرورم میدانید که زندان جنوبی قصر خیلی کثیف شده و کسی اونجا رو تمیز نمیکنه!چطوره لاله این کارو کنه؟
صدای بلند دیوید که گفت:چی!
نگاه دیمن رو به طرف من کشوند توی چشماش خیره شدم.نه دیگه نمیذارم مسخم کنه سرم و انداختم پایین.
دیوید:اما سرورم این ممکن نیست.
من:چرا دیوید؟من مشکلی با،این موضوع ندارم.
امیلی پیروز لبخندی زد.
دیوید:اما...
دیمن پرید وسط حرفش.
دیمن:حالا که خودش مشکلی نیست از فردا صبح میره اونجا.
خواستم بگم امشب،ولی جلو خودم رو گرفتم.نباید چیزی میگفتم ممکن بود شک کنه!
امیلی:عالیست پس اتاقی نزدیک زندان براش اماده میکنیم.
دیوید باخشم:اما سرورم این دیگه نمیشه نمیذارم لاله اونجا بمونه.
امیلی خواست چیزی بگه که دیمن اجازه نداد.
دیمن:لاله در هفته روز های فرد،میره اونجا و شبا برمیگرده همینجا.
romangram.com | @romangram_com