#جادوگران_رانده_شده_پارت_64
امان از حسادت زنا،هرچند خودمم زنم ولی خب گاهی اوقات حسادت کار،دست آدم میده.
من:از اونجایی که من رو به خارج از شهر نمیفرستن.بهتره بگی من رو به زندان جنوبی قصر بفرستن اونجا رو تمیز کنم.تازه میدونم ملکه پیشین اونجاست میتونم بیشتر عذابش بدم،توام که بدت نمیاد کسی که باعث رانده شدنمون شده عذاب بکشه در ثانی اینجورم از سرورت دورم نظرت؟
یکم نگاه ام کرد.
-اوم عالیه هم اون ملکه ی بد،ذات زجرش بیشتر میشه هم از سرورم دوری!من با سرورم صحبت میکنم.
من:نظرت چیه موقع شام صحبت کنی که منم بتونم تأیید کنم؟
خندید و گفت:اره عالیه چقدر تو خنگی میخوای برای زجر کشیدن خودت کمکم کنی؟
تو دلم به سادگیش خندیدم.
من:حالا هرچی،فقط دیمن نباید بفهمه پیشنهاد از طرف من بوده اینجوری قبول نمیکنه.
بهت زده گفت:چرا؟
شونه ای بالا،انداختم و نشستم روی تخت.
من:اونش رو دیگه نمیدونم برای من فرقی نداره!دست خودته.
رفت توی فکر خدایا قبول کنه!خدایا،خدایا.
امیلی:باشه همین کارو میکنم من رفتم.
و از اتاق زد بیرون.دختره ی خنگ به خدا قسم اگه یه روز ازعمرم مونده باشه میکشمش قسم میخورم.
سر میز کنار،دیانا نشسته بودم.
دیمن صدر میز،دیوید سمت چپش،کنارش دیانا و کنار دیانا من.سمت راستش هم امیلی.
romangram.com | @romangram_com