#جادوگران_رانده_شده_پارت_63
توی فکر بودم که چند تقه به در خورد.
تعجب کردم.کی میتونه باشه!
من:بفرمایید.
در اتاق باز شد.امیلی،اومد داخل!تعجب کردم چیکارم داره؟
در،رو بست روبه روی من وایستاد.
پوزخندی زد:هه تو گفتی دیوید و دیانا،ازدواج کنن؟چطور تونستی سرورم رو متقاعد کنی!اون به حرف کسی گوش نمیده!
بلند شدم.
من:من هرکسی نیستم که دیمن به حرفم گوش نده.
چشماش گرد شد.
داد،زد:چطور جرأت میکنی،سرورم رو به اسم بخونی!میگم سرورم گردنت رو بزنه.
پوزخندی زدم:ببین دختره اولا سرورت سرور من نیست،دوما خودش میدونه به اسم صداش میکنم.سوما توی زندگی دیگران دخالت نکن.ثالثا برو استراحت کن حالت بده ناسلامتی تازه پیدات کردن!
با خشم نگام کرد.
امیلی:میگم سرورم تو،رو بفرسته به زندان بیرون شهر اونجا رو تمیز کنی.
اول عصبی شدم اما بعدش چشمام برق زد.
من:هه دخترخوب میدونی که دیمن من رو به خارج از شهر نمیفرسته!اما یه پیشنهاد خوبی دارم برات.
با چشم های ریزی سریع گفت:چی؟
romangram.com | @romangram_com