#جادوگران_رانده_شده_پارت_62

"دوشب قبل اتاق هورزاد"
سرم روی شونه اش بود و از پنجره به بیرون خیره بودیم.
من:دیمن من هیچی از قصرت نمیدونم!
خندید و گفت:مگه باید،بدونی؟
من باحرص:معلومه که اره مثلا زندان قصرت کجاست؟
چیزی نگفت.
من:دیمن!
دیمن:خب زندانیان من خارج از شهر توی زندانن!
لعنتی یعنی مادرم توی زندان اونم خارج ازشهر!
باحرف بعدیش خوشحالی تمام وجودم رو پر کرد.
-اما یک زندانی خاص که میشناسیش توی قسمت جنوبی قصر توی زیر زمین زندانی شده.
دستم که کنارم بود مشت شد.
من:اها!"
"زمان حال"
روی تخت نشستم.
باید یه فکر کنم برای رفتن پیش مامانم.خدایا چیکار کنم؟اوف باید به راهی باشه باید ببینمش،بعد نقشه فراری دادنش رو بکشم!

romangram.com | @romangram_com