#جادوگران_رانده_شده_پارت_61
من:خب چرا دیمن نمیذاشت شما باهم ازدواج کنید؟
چشم هاش رو بست.
-چون حدود یکماه پیش امیلی توسط کوموسیا دزدیده شد.سرورمون دنبال راه حل بود چون امیلی باردار بود و خطرناک بود براش.جاسوسامون بین کوموسیا تونستن با امیلی ارتباط برقرار کنند و امیلی به دروغ گفت که من با کوموسیا هم دست بودم!وقتی سرورم این موضوع رو شنید خیلی عصبی شد.میخواست منو بکشه من بهش گفتم که اگه کار من بود.منم فرار میکردم.
باصدای بلند،زد زیر گریه.
من:هیس اروم باش نمیخواد بقیه شو بگی.
دیانا:نه میخوام خودم رو خالی کنم.دیوید باور داشت که کار من نبود اما نمیتونست کاری کنه!سرورم گفت ما حق ازدواج نداریم.تا،اینکه تونستم راه حل نجات امیلی رو پیدا کنم سرورم گفت تا،زمانی که منو نبخشیده اجازه ازدواج نداریم!
واقعا جای تأسف داشت.این امیلی خیلی دختر خودخواهی.
من:خب دلیل اینکه امیلی همچین کاری کرد چی بود؟
-چون خیلی حسود.نمیخواد،دختری جز خودش اینجا باشه فکر میکنه من به سرورمون نظر،دارم!اما اینطور نیست من فقط دیوید رو دوستدارم.
لبخندی زدم.ای خدا هیچ عاشقی رو از عشقش جدا نکن.
من:پس برو با دیوید صحبت کن خیلی ناراحته.پیش پیش بابت ازدواج تون تبریک میگم گلم.
محکم گونه ام رو بوسید و بلند شد.
دیانا:من برم پیش دیوید.
و بدون اجازه هر حرفی از اتاق زد بیرون.خیره شدم به در اشکام شروع به ریختن کردن.
آروم زیر لب زمزمه کردم"بازم به یه لبخند دل بسته دلم...آواره ی ساده وابسته دلم...خسته دلم از دست دلم...مجنون و پریشون دیوونه دلم"
آروم بلند شدم.اشکام رو پاک کردم.از اتاق بیرون رفتم. پس کجاست اون غرورم!چرا،وا دادم؟چرا!دیمن نمیدونم ولی میدونم عشق اول و آخرم هست و میمونه اما،دل شکستن تاوان داره!اگه من هورزاد ملکه ی آتشم دیمن رو مجازات میکنم!البته بعداز نجات جون مادرم.
romangram.com | @romangram_com