#جادوگران_رانده_شده_پارت_59

-دیوید،دیگه نمیخوام ببینمت خــ ـیانـت کار برو به مراسم ازدواجت برس.
من باصدای مهربونی گفتم:دیانا جان عزیزم لاله ام میشه در،وبازکنی.
صدای خنده هستریکش به گوشم رسید.
-چیه اومدی بگی از،زندگیتون برم بیرون؟غصه نخور من خودمو میکشم راحتشین.معلومه سرورم قبول کرده!
لبخند محوی به عشق بینشون زدم.الان خودم نیاز به دلداری داشتم.اشک توی چشمام جمع شد.قلبم درد گرفت.نه هورزاد قوی باش اول به مشکل دیوید برس بعد خودت.
نفس عمیقی کشیدم.
من:دیانا،جان اشتباه متوجه شدی.من خبر خوبی دارم در مورد تو،و دیوید.
صدای متعجبش اومد:چی!
خندیدم و گفتم:از پشت در بگم؟
سریع در و باز کرد.چشم های نازش قرمز شده بود.
وارد اتاق شدم.یه اتاق به رنگ یاسی تمام وسایلش حتی پرده های حریر هم همین رنگ رو داشتن.
پرو پرو رفتم روی صندلی نشستم.لبخند کم رنگی از پرویی من زد.
من:چرا وایستادی!بشین.
اروی در،و بست روی تختش نشست و سرش و انداخت پایین.
من:خب تو چطور فکر،کردی که من قراره با دیوید ازدواج کنم؟
با لحن غمگینی گفت:خب وقتی وارد سالن شدم...دیوید تو،رو بلند کرده بود،و دور خودش میچرخوند حرف از،ازدواج میزد.

romangram.com | @romangram_com