#جادوگران_رانده_شده_پارت_57
وار سالن اصلی قصر شدیم.
سرباز،وایستاد!منم متعجب ایستادم.سرم و بالا،اوردم پوف خداروشکر دیوید،رو دیدیم.
دیوید با،اخم:چه شده سرباز؟
سرباز احترام گذاشت و گفت:قربان ایشون گم شده بودن.میبردمشون پیش سرورم.
من با چشم هام از دیوید التماس میکردم که نذارم بگه.
دیوید لبخند کم رنگی زد و روبه سرباز ادامه داد.
دیوید"نیازی نیست من حلش میکنم"
سرباز:اما...
-همین که گفتم میتونی بری.
سرباز ناچار چشمی گفت و برگشت طرفم یه اخمی کرد بهم و از قصر خارج شد.
من:اوف نجاتم دادی دیوید.
خندید و گفت:خب وروجک کجا رفته بودی؟
خندیدم و گفتم:رفته بودم یه گشتی بزنم.گم شدم دلیل دیگه ای ندارم خب.
اروم سرش و تکون داد.
من:راستی!توچیکار کردی با دیانا؟
romangram.com | @romangram_com