#جادوگران_رانده_شده_پارت_56
دیانا:میخواین باهم ازدواج کنید دوید تو...
هق هقش نذاشت ادامه حرفش رو بده سریع برگشت و با دو،رفت.
من:دیوید اشتباه متوجه شد برو دنبالش تا راضیش نکردی نیا.
دیوید سرش و تکون داد و رفت.
وقتی از،رفتنش مطمئن شدم یکم دو،رو برم رو نگاه کردم حالا وقتشه برم مادرم و ببینم.
آروم جلو میرفتم.اوف چقدر سخته.یک سرباز نیزه به دست داشت به سمتم می اومد.اهی بالاخره دیدنم با،این همه سختی خودمو به قسمت جنوبی قصر،رسوندم اونم برای دیدن مادرم اونوقت این سرباز همه چیز،روبهم ریخت.
سرباز رسید جلو.
باخشم:کجا میری؟
خودمو زدم به کوچه علی راست.
من:نمیدونم اومدم بیرون یکم قدم بزنم که راهمو گم کردم.
با،اون سبیلاش آدم میترسه صورت گرد ابروهای کلفت.من نمیدونم اینا وقتی زیر،زمینن سرباز واسه چشونه!والا.
سرباز:دنبالم بیا میبرمت پیش سرورم.
تندگفتم:نه بفهمه من گم شدم میکشتم!
با،اخم گفت:مشکل خودته دنبالم بیا.
اه ناچار،دنبالش رفتم.اوف به سختی از،زیر زبون دیمن کشیدم که مامانم کجاست البته نگفتم مامانم اینقدر بحث و کشوندم به سمت ملکه قبلی و عذاب دادنش که خودش گفت.ملکه قبلی پیش منه و هر،روز عذابش میده.خدا لعنتش کنه اونوقت من عاشقش شدم اوف.
حالا چی بگم بهش؟سرم پایین بود،داشتم میرفتم.
romangram.com | @romangram_com