#جادوگران_رانده_شده_پارت_53
دیمن جلوی خروجی ایستاده بود.به طرفش قدم برداشتم همون موقع دختری با موهای کوتاه چتری پوست سفید پیشونیش کمی خونی بود با یه جین پاره و تیشرت مشکی اومد،داخل روبه روی دیمن ایستاد.
احترام گذاشت و اروم زمزمه کرد:سرورم.
دیمن:امیلی.
همین کلمه کافی بود که دختره با،اشک خودش رو پرت کنه توی بغل دیمن!چیزی توی قلبم فرو،ریخت.
اینجا چخبره؟
امیلی:سرورم دلم برات تنگ شده بود توی این مدت منتظرتان بودم برای نجاتم توی دوری از عشقتان سوختم خوشحالم که کنارتم.
دیمن:خوبی؟
-اره.
دختره با بغض ادامه داد:فرزندتان زنده نموند منو ببخشید سرورم فرزندمون بدنیا نیومده مرد!
به دیوار کنار تکیه دادم تا،از افتادنم جلو گیری کنم.
بازم شکست؟بازم سو استفاده از اعتمادم؟
سر،درد شدیدی اومد سراغم.
تمام اتفاقات توی ذهنم مرور شد.
نه من چیکار کردم نه!
"من:میگما دیوید یه خون اشام قدرت چه کارایی رو داره؟
دیوید خندید و گفت:خب قدرت هیپونتیزم و اینکه اگه توی چشم هاش نگاه کنی یه کاری میکنه هرکاری اون میگه انجام بدی گاهی اوقات اگه بخواد ذهن خونی و خیلی کارای دیگه"
romangram.com | @romangram_com