#جادوگران_رانده_شده_پارت_52
کنارم یه دختربچه نشسته بود این دختربچه رو میشناسم بچگی های خودم بود!لباسش و طرز نشستنش مثل من بود.
اروم گفت:هورزاد.
من:هوم؟
-میشه زودتر مامان رو نجات بدی؟داره عذاب میکشه.
من:قول میدم زود نجاتش بدم.
دختر بچه بلند شد ایستاد سرم و بلند کردم و بهش نگاه کردم.
داد،زد:دروغ میگی تو یه دروغگویی اگه رفتی نجاتش بدی پس چرا عاشقش شدی؟چرا باهاش رابطه داری؟ چرا در مقابلش ضعیفی؟چرا چرا؟
منم داد،زدم:من عاشقشم باهاش رابطه نداشتم من از این عشق بخاطر مادرم میگذرم.
اونم داد،زد:دیگه دروغ نگو اون دوستنداره’دوستنداره!
کلمه درستنداره توی ذهنم اکو شد.
با بی حالی گفتم:دوستم داره خودش گفت.
اشکای بچه شروع به ریختن کرد.
بچه:هورزاد بسه خودت رو کوچیک نکن مامان و نجات بده برگرد سرزمینمون تو ملکه ای اون یه رانده شده است!هورزاد به خودت بیا درسته باهاش بودی اما مشکلی نداره ملکه ای قدرت های جسمانیت رو بدست بیار.
داد،زدم:دروغ میگی اون دوستم داره من مطمئنم.
با نفس نفس زدن از خواب بیدار شدم دیمن دوستم داره من مطمئنم.
پریشون از اتاق زدم بیرون باید،دیمن ثابت کنه دوستم داره.
romangram.com | @romangram_com