#جادوگران_رانده_شده_پارت_50
دیمن روی مبل نشسته بود و توی فکر بود.یک خدمتکارم با لباس مخصوصش تا کمر خم شده بود و یه جام کوچیک طلائی رنگ رو جلوش گرفته بود.
دیمن اروم جام رو برداشت.
من:درود،دیمن خوبی؟
با خشم بلند شد.خدمتکار با ترس به من و دیمن نگاه میکرد.
دیمن با داد:دینا سریع برو.
اونم سریع تا کمر خم شد،و رفت.
وقتی خدمتکار،رفت دیمن جام رو گذاشت روی میز،و اومد طرفم.
منم همینجور مبهوت نگاهش میکردم.نزدیکم رسید و گفت:میدونی کسی حق نداره اسمم رو صدا بزنه؟
من:اما من...
پرید وسط حرفم:ساکت تو ابروی منو جلوی یه خدمتکار بردی!قدرت منو،زیر سوال بردی لاله.
متعجب نگاهش کردم اروم سرش و جلو اورد.دندوناش تیز شدن و بزرگ از دهنش بیرون اومدن گونه هاش’جیگری رنگ شدن!وای میخواد چیکار کنه؟!
با ترس نگاهش کردم قدرت هیچ عکس العملی رو نداشتم.
با دستاش سرم و گرفت و گردنم رو خم کرد به سمت راست موهای رو کنار،زد.دندوناش رو گذاشت روی گردنم!ته دلم خالی شد.دندوناش رو توی گردنم فرو کرد هیچ حس دردی نداشتم.بعداز چندثانیه دندوناش رو از توی گردنم در آورد و محکم زد توی گوشم که پخش زمین شدم.
داد،زد:لعنتی تو ازمن قوی تر نیستی من قوی ام من!
بالای سرم ایستاد.خوی وحشیم بیدار شد حس کردم تمام بدنم داره گرم میشه.نه الان وقتش نیست هورزاد باید گرمای بدنت غیرفعال بمونه.نتونستم خودمو کنترل کنم به سرعت باد بلند شدم مشتم و محکم کوبوندم روی قفسه سینه اش.که از روی زمین بلند شد و چند متر اون طرفتر با برخورد به دیوار افتاد،روی زمین.
چشم هام رو بستم"اروم هورزاد.الان وقتش نیست باید مادرتو نجات بدی اروم باش هورزاد اروم"
romangram.com | @romangram_com