#جادوگران_رانده_شده_پارت_49
همونطور خیره به زمین گفت:هوم؟
من:میدونی وقتی چشم هات رو دیدم عاشق شدم؟
لبخندی زد و گفت:میدونم.
متعجب گفتم:چطور؟!
سینی رو از،روی میز بلند کرد و گذاشت رو پام.
دیمن"دیگه!بخور نوش جونت"
چیزی نگفتم و آروم شروع به خوردن کردم.
سرم روی بازوش بود،دستش دورم حلقه بود.بازم یه رابطه عاشقانه دیگه دستم و گذاشتم روی دستش که دورم حلقه بود.چشم هام رو بستم و خودم رو به خواب سپردم.
"3روز بعد-سرزمین جاودانه"
امشب بالأخره دیوید میاد خیلی خوشحالم دلم براش تنگ شده با خنده از اتاقم زدم بیرون که برم پیش دیمن تو این۴روز خیلی باهام خوب بوده منو توی شهر چرخوند البته جفتمون نقاب زدیم که شناسایی نشیم.چند،دست لباسم برام خرید.الان یه پیراهن کوتاه تا یه وجب و نصف بالای زانوم بود به رنگ مشکی’کت روشم به رنگ قرمز بود یه پاپیون مشکی هم روی کت بود.
با کفش مشکی پنج سانتی.
دیمن توی قسمت نشیمن نشسته بود.یه پوستر بزرگ که عکس دیمن خودش بود کل دیوار،رو پوشونده بود.
یه دست مبل سلطنتی که وسط سالن چیده شده بودن.
یه مجسمه بزرگ که دوتا فرشته بودن و توی دستشون یه قلب بود کنار مبل ها بود.کنج دیوار هم یه گلخانه کوچیک بود.که چندتا گل طبیعی خشکل توش بود.
همین ساده و شیک.
romangram.com | @romangram_com