#جادوگران_رانده_شده_پارت_48

روی تخت دراز کشیدم.و به خواب رفتم.
دستی توی موهام کشیده میشد.اروم چشم هام رو باز کردم.با دیمن چشم تو چشم شدم.لبخندی زدم.
من:ساعت چند؟
-ساعت۱۰.
من:خوبه پس قبل از ناهار بیدار شدم.
خندید و گفت:ساعت۱۰شب.
من:چی؟من این همه خوابیدم!پس چرا بیدارم نکردین؟من گشنمه خب.
اخم بامزه ای کرد:پس چرا خوابیدی کوچولو؟
لبام و آویزون کردم و گفتم:خب خوابمم می اومد گشنمه دیمن غذا میخوام.
بلند شد ایستاد و گفت:کوچولو بلند شو برو صورتتو بشور بیا غذا بخور.
نشستم و به میز کوچیک پایین تخت نگاه کردم یه سینی به همراه ظرف غذا و آب توش بود.
سریع بلند شدم و به سمت تنها دری که توی اتاق بود رفتم.دستشوئی و حمام یکی بود.
صورتمو شستم و اومدم بیرون.دیمن روی تخت نشسته بود و خیره به زمین بود به دیوار کنارم تکیه دادم.
عشق دریک نگاه اونم واسه من یک مجعزه است.
از دیوار فاصله گرفتم به طرفش رفتم و کنارش نشستم.
من:دیمن.

romangram.com | @romangram_com