#جادوگران_رانده_شده_پارت_46

متعجب گفتم:چرا؟!
خواست چیزی بگه که دیمن با چشم های ریزی از قصر خارج شد.
دیمن:حرفاتون تموم نشد؟!
دیوید سرش و انداخت پایین و گفت:بله سرورم تموم شد.
دیمن خیره به جایی بود،رد نگاهش و گرفتم که رسیدم به دستام که توی دستای دیوید بود.
اروم دستام رو از توی دستای دیوید بیرون کشیدم.
دیدم اوضاع خرابه گفتم:اجازه هست من یکم توی محوطه قدم بزنم؟
دیمن:اره اجازه داری.
لبخندی زدم رو به دیوید گفتم:مواظب خودت باش صحیح و سالم برگرد ایزد پاک نگه دارت.
دیوید توی چشم هام نگاه کرد و لبخندی زد جواب لبخندش رو با لبخندی دادم از اونا فاصله گرفتم.
لحظه اخر دیدم دیمن با عصبانیت چیزی و به دیوید میگفت!
اروم زیر درختا توی محوطه قدم میزدم.
باید زندانی که مامانم اونجاست و پیدا کنم.
مامانم!توی دست دشمنمون دیمن!من چیکار کردم؟هورزاد به خودت بیا تو چیکار کردی لعنتی!سرم درد گرفت اونم خیلی شدید.سرم و گرفتم بین دستام. وای خدایا سرم خیلی درده اتفاقات دیشب مثل فیلم جلوی چشمام بود.وای خدا من چم شده بود چرا گذاشتم اون اتفاق بیفته درسته عاشقش شدم پس غرور همیشگیم کجا رفته بود!چرا،اینجوری شدم!وای نه من باید مادرم و نجات بدم و از اینجا برم نه نه اول باید جواب این کار،دیمن و بدم.با صورتی که توسط اشکام خیس شده بود برگشتم به طرف قصر دیمن جای قبلیش ایستاده بود به سنگ فرشا خیره بود پشتش به من بود.همون لباسای دیروز تنش بود.بهش رسیدم و با عصبانیت بازوش و گرفتم درحالی که برش میگردوندم طرف خودم گفتم:دیمن میکش...
توی چشماش که خیره شدم همه چیز از ذهنم پاک شد.
اروم گفت:چیزی میخواستی بگی عزیزم؟

romangram.com | @romangram_com