#جادوگران_رانده_شده_پارت_45

من:باشه حرف میزنیم.
دیمن با عصبانیت نگاه ام کرد لبخندی زدم که چیزی نگفت بازم جای شکرشه چیزی نگفت.
دیانا با ناراحتی گفت:سرورم میشه منم بعد یکم با دیوید حرف بزنم؟
دیوید با ناراحتی به دیانا نگاه کرد!قضیه چیه؟
دیمن با خشم غرید:نه نه نه این و بکن توی گوشت دیانا حتی فکرشم نکن به دیوید نزدیک بشی!لااقل تا زمانی که بخشیده بشی.
دیانا،اشکاش شروع به ریختن کرد!منم با تعجب فقط نگاه میکردم دیوید هم نفس عمیقی کشید.
دیوید:سرورم مواظب خودتان و دیانا باشید.
بعد راه افتاد به سمت خروجی و به من گفت که دنبالش برم.
دنبال دیوید،رفتم قضیه چیه؟چرا اجازه ندارن به هم نزدیک بشن؟!
توی محوطه ی قصر زیر درخت کاج که کنار ورودی بود ایستاده بودیم.
محوطه ی بزرگی داشت که همه طرفش سربازا بودن و پر از درخت بود به سقف نورافکن های بزرگ وصل بود،و نیازی به خورشید نبود.
دیوید:لاله ببین من ۴روز نیستم از امروز شروع میشه ازت خواهش میکنم مواظب خودت باش!
من:باشه دیوید حواسم هست توام مواظب خودت باش نمیخواد نگران من باشی.
دیوید اروم گفت:بعداز امیلی تو اولین کسی هستی که به چشم یک خواهر نگاه ات میکنم حس مسئولیت نسبت بهت دارم مواظب خودت باش.
دستاش و گرفتم و گفتم:باشه داداشی مواظب خودت باش.
دیوید با لبخند:مرسی از داداش گفتنت لاله هیچ وقت به دیمن اعتماد نکن تکرار میکنم هیچ وقت!

romangram.com | @romangram_com