#جادوگران_رانده_شده_پارت_44

یکم توی چشمام خیره موند.بـ ــوسه ای روی پیشونیم زد.بلند شد،درحالی که لباساش رو میپوشید گفت:
-باشه گلم فقط کسی نفهمه ما،باهمیم!
متعجب گفتم:چرا؟!
لبخندی زد و گفت:تعجب نداره عزیزم میخوام همه رو سوپرایز کنم البته بعداز مأموریت دیوید.
با لبخند"آهانی"گفتم از اتاق زد بیرون.
خوشحالم بخاطر داشتن عشقم.مامان نجاتت میدم بعداز صبحانه میرم یکم قصر،رو میگردم.
سر میز صبحانه نشستیم به همون ترتیب دیشب.
یه چیزی واسه ام عجیب بود مگه دیمن خون آشام نیست؟پس چرا خون نمیخوره!مثل ما غذا میخوره!باید ازش بپرسم.
دلم میخواست کنارش بشینم ولی خب نمیشد.
بعد از صبحانه دیمن بلند شد همه همراهش بلند شدم.
دیمن:دیوید تو تا،الان از تمامی وظایفت بر اومدی اما این مأموریت جدیدت بخاطر لاله بهم خورد این فرصت آخرته لاله تا بازگشت تو اینجا میمونه.
دیوید سریع سرش و بالا،آورد یه نگاه به من یه نگاه به دیمن کرد.
-اما سرورم...
دیمن حرفش و قطع کرد:اما،اگه نداریم میدونی که هیچ وقت تصمیم عوض نمیشه!
-امرتان اجرا میشود اما قبل از،رفتن میخوام کمی با لاله حرف بزنم.
دیمن خواست چیزی بگه که من تند گفتم.

romangram.com | @romangram_com