#جادوگران_رانده_شده_پارت_39
با عصبانیت گفتم:این اقا کی باشه منی که...
دیوید پرید وسط حرفم.
-ایشون رهبر و سرورمون دیمن هستن.
اول اینکه شانس اوردم دیوید پرید وسط حرفم!وگرنه لو میدادم کی ام بعد چی؟این دیمن کسی که باعث عذاب مادرمه!و دل من ندونسته واسه اش میلرزه!اونم واسه دشمن مادرم.
نه نمیشه اجازه نمیدم دلم بیشتر از این پیش روی کنه.
با خشم و نفرت(نفرت!نمیدونم)نگاهش کردم و فقط یه ذره واسه احترام به دشمن مادرم سرم و خم کردم اینم زیادیش.
دیمن درحالی که ما رو کنار میزد از اتاق بره بیرون گفت.
-اماده بشین شام امشب و با من هستید فردا بعداز صبحانه با لاله برای مأموریت ناتمامت حرکت میکنید.
دیوید:اطاعت امر سرورم.
من چیزی نگفتم سرور من که نیست لحظه اخر برگشت و توی چشمام خیره شد.تاب نیاوردم سرم و انداختم پایین چون با دیدن چشم هاش ضربان قلبم بیشتر میشه.وقتی از اتاق رفت بیرون.
دیوید با حرص:لاله از،دست تو چیکار کنم عصبیش کردی!نمیدونم چرا چیزی نگفت بهت ولی مطمئنم سر یکی دیگه خالی میکنه اخه دختر جلوی زبونت و بگیر.
چیزی نگفتم نشستم روی تخت نمیدونم چرا تصویر چشماش همه اش جلوی چشمامه.
صندلی کنار،دیوید رو کشیدم و نشستم.
ساعت21:00و،وقت شام بود.کمی سالاد برداشتم اصلا،اشتها ندارم.از یه طرف حس جدیدم نسبت به دشمن مادرم از یه طرفم عذاب کشیدن مادرم دیگه کشش نداشتم.
همینجور که سالاد میخوردم به سالن غذا خوری نگاه میکردم یه سالن بزرگ فکرکنم حدود۲۴متر باشه کاملا طلایی بود.یه بوفه بزرگ ته سالن که چندین مجسمه داخلش بود.باید برم از نزدیک ببینمش’چهار کنج سالن گل های طبیعی بزرگ بود.میز غذا خوری هم وسط سالن بود.دیمن صدر میز نشسته بود.از سمت چپش دیوید و کنار دیوید من رو به روی دیوید همون دختر که توی شهر بازوم رو گرفت جز ما۴نفر کَس دیگه ای نبود. این دختره دیگه کیه!نکنه امیلی؟
صورتم بردم کنار گوش دیوید و اروم گفتم.
romangram.com | @romangram_com