#جادوگران_رانده_شده_پارت_35

"ساعت12:00ظهر تهران-رستوران..."
با،آنا یه میز۳نفره رو انتخاب کردیم و نشستیم. بیصبرانه منتظر مرضیه بودم.
بعد از چند،دقیقه مرضیه با خنده وارد شد.این دختر چقدر میخنده لقب"خوش خنده"واقعا بهش میاد.
اینطرف و اونطرف رو نگاه میکرد که دستم رو بردم بالا براش.با خنده سریع طرفمون اومد.
کنار میزمون رسید با،آنا بلند شدیم.منو گرفت توی بغلش.
مرضیه:سلام ملکه جونم.چطوری بانو؟
خندیدم و گفتم:سلام خوش خنده مرسی تو خوبی؟
از لقبی که بهش دادم بلند،زد زیر خنده همه نگاها برگشت طرفمون از بغلش بیرون اومدم.لبخند شرمگینی زدم.
مرضیه:سلام انا جونم.
انا؛سلام مرضیه جان خوب هستی.
باهم دست،دادن و نشستیم.
بعدـاز سفارش ناهار که جوجه با مخلفتاش بود شروع کردیم به حرف زدن از همه چیز حرف میزدیم.
من‌:خب مرضیه جون تعریف کن ببینم چطور پیدام کردی!
خندید و گفت:به جای اینکه تو منو پیداکنی من پیدات کردم!خب راستش از همون شبی که اومدی تهران من تعقیبت میکردم!دیدم نمیشه بذار یه کاری کنم حداقل منو ببینی توی پارک که بودی و قدم میزدی اومدم طرفت و خودم و انداختم زمین از بس توی فکر بودی محال بود بفهمی از عمد اینکارو کردم.
منو انا باهم زدیم زیر خنده.
من:"شیطون پس بگو چرا حسم میگفت که من بهت برخورد نکردم"

romangram.com | @romangram_com