#جادوگران_رانده_شده_پارت_36
ریز خندید و چیزی نگفت.
من:خب بریم دنبال نقشه مون.
مرضیه شروع کرد توضیح دادن.ولی خب این چیزایی که میگفت اصلا نقشه نبود"باید طناب برداریم،باند و بتادین برداریم،نخ و سوزن و..."
نمیدونم با،این هوشش چطور میخواد بهم کمک کنه!
چپ چپ نگاهش کردم که خودش فهمید،زد زیر خنده.
انا با تعجب نگاهمون میکرد.
مرضیه:خب باشه شوخی کردم!اخر همین هفته میریم مسافرت یزد.
باتعجب گفتم:چرا؟!
باز خندید گفت:خب خره میخوایم بریم ملکه ی پیشین رو نجات بدیم دیگه.
من:آهان!مرضیه بهت میگم خوش خنده ای نگو نه این همه خندیدی تا،الان.
باز خندید و چیزی نگفت غذا رو که آوردن سکوت کردیم.
"دوماه بعد-سرزمین جاودانه زیر زمین"
با سر،درد شدیدی چشم هام رو باز کردم.کمی سوزش توی کتفم حس کردم محلی ندادم.
به سختی روی تخت نشستم پسری که کت و پیراهن مشکی پوشیده بود.روی صندلی کنار تختم بود.سرش پایین بود و صورتش رو نمیدیدم.حس خطر بهم دست داد.
اروم گفتم:اقا بیدارشین.
صدامو که شنید تکونی خورد.اروم سرش و بالا،آورد.
romangram.com | @romangram_com