#جادوگران_رانده_شده_پارت_34

گوشیم توی دستم لرزید.با،استرس به صفحه گوشیم نگاه کردم."آرتیاری"
سریع جواب دادم.
من:سلام مرضیه.
-سلام هورزاد خوبی خوشی چه عجب زنگ زدی ملکه جون.خیلی وقت پیش منتظر تماست بودم.
من باحرص:اخه دختر چرا همون اول نگفتی کی هستی.
خندید و گفت:نمیتونستم تو خودت باید منو پیدا میکردی.
من:‌خب بیخیال کی ببینمت که بریم پیش مامانم؟
جدی گفت‌:به این آسونی ها نیست که.باید یه نقشه درست و حسابی بکشیم امروز ناهار بریم بیرون که باهم حرف بزنیم.
من:‌خب باشه کجا ساعت چند؟
خندید و گفت:ساعت ۱۲آدرس رو برات ایمیل میکنم راستی دوستت آنا رو هم بیار.
خندیدم و گفتم:باشه حالا،آنا رو از کجا میشناسی؟
-بیای میفهمی خشکلم.
من:اوکی ادرس و اس کن مواظب خودت باش بدرود.
با خنده:همچنین ملکه ی من بدرود.
خندیدم و گوشی رو قطع کردم.خداروشکر پیداش کردم چندقدم به مامانم نزدیک شدم.
به آنا زنگ زدم که آماده بشه برم دنبالش.

romangram.com | @romangram_com