#جادوگران_رانده_شده_پارت_33

-مرضیه آرتیاری فرزند محافظ مخصوص ملکه ی پیشین هست.مرضیه بعد ازکمک به شما،اگه بخواد میتونه به هوان برگرده.اما ملکه ی من این،دختر صبح به شما زنگ میزنه منتظر تماسش باشید.
لبخندی زدم.بلند شدم و کنارش نشستم سرم و گذاشتم روی شونه اش.
من:سپاس سیمبر از مردمم بگو در چه حالن؟اتفاقی نیفتاده؟
سیمبر:مردمتان خوبند نگران نباشید اما...
من:اما چی؟
-پادشاه آریانا...
با شنیدن اسم آریانا ضربان قلبم تند شد.درسته،یه خــ ـیانـت کار بود اما داشتم عاشقش میشدم.
من:خب؟
نفس عمیقی کشید.
-پادشاه آریانا میخواستن شما رو ببینن اما مشاور ‌دومتون نذاشت و گفت شما نمیخواهید او،را ببینید.
من:نگفت چرا،اومده؟
-خیر نگفتن.
اروم سرم و تکون دادم.
من:باشه مواظب سرزمینم باش سیمبر تورو به ایزدپاک سپردم.
صبح زود از خواب پاشدم.منتظر تماس مرضیه موندم.
ساعت،حدود۹‌بود و من تقریبا دو ساعت گوشی به دست منتظر تماس مرضیه ام.

romangram.com | @romangram_com