#جادوگران_رانده_شده_پارت_32

من:درود سیمبر دلم برات تنگ شده بود.
و محکم توی بغلم گرفتمش و باتمام وجود بوییدمش.
با صدای ماکان جفتمون به طرفش برگشتیم.
-درود بر سیمبر از دیدنت خوشحالم.
سیمبر از بغلم بیرون اومد.
-درود جناب ماکان.من هم از دیدنت خوشحالم.و همچنین از اینکه تنها فردی هستی به جز ملکه های پیشین من و میبینی خوشحالم.
ماکان با تعجب سرش و تکون داد.
سیمبر رو به من:ملکه ی من اتفاقی افتاده ناراحت هستین.
من:ماکان میخوام با فرشته ی سرزمینم تنها باشم.
ماکان یکم خیره نگاه ام کرد و بعد از اتاق زد بیرون.
سیمبر،رو روی تخت نشوندم و خودم سرم رو،روی پاش گذاشتم.
من:‌سیمبر،دیگه طاقت ندارم مامانم رو دیدم خیلی عذابش میدن.
اهی کشید و گفت:میدونم سخته ملکه ی من اما خودتان را ناراحت نکنید.مرضیه رو پیدا کردید؟
-اره اما گوشیش خاموش اما جالبش اینجاست که...
و داستان روز ملاقات مرضیه رو گفتم.
سیمبر بعداز چند،دقیقه سکوت گفت.

romangram.com | @romangram_com