#جادوگران_رانده_شده_پارت_31
کلافه بلند شدم گوشیمو از،روی عسلی برداشتم.
تو لیست مخاطبین دنبال آرتیاری گشتم وای باورم نمیشه که این همون مرضیه است شماره رو گرفتم.
"دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد"گوشی رو انداختم روی تخت.با دو،زانو نشستم روی زمین.
اروم نالیدم"خدایا بسمه دیگه نمیتونم تحمل کنم مادرم داره زجر میکشه کمکم کن"اشک هام شروع به باریدن کردن هق هقم توی اتاق پیچید.
با صدای نبستا بلند گفتم:"سیمبر من ملکه اعظم سرزمین هوان و دیگر سرزمینان به تو دستور میدم همین الان پیش من بیایی"
و جادوی مخصوص رو خوندم تا زمانی که دستورم به سیمبر برسه و بیاد،ده دقیقه ای طول میکشه به زمین خیره شده بودم که در باز شد و کسی داخل شد و پشت بندش در بسته شد.توجه ای نکردم اما با،استفاده از حسم فهمیدم ماکان صدای قدماش روی زمین شنیده شد،و بعد صدای کشیده شدن صندلی کامپیوترم.
فهمیدم نشسته روی صندلی چیزی نگفتم.
-هورزاد من باور کردم که اسمت اینه اما نمیتونم باور کنم از یه سرزمین دیگه ای اومدی و ملکه ای صدات و شنیدم پس بذار این سیمبر رو ببینم و باور کنم که راست میگی.
چیزی نگفتم بهتره ببینه و باور کنه شاید اینطور بتونم بگم یک ملکه با یک فرد عادی نمیتونه ازدواج کنه.
بعداز حدود چند،دقیقه نوری شدید تمام اتاق رو پر کرد.
خوشحال بلند شدم و ایستادم.
توی ذهنم به سیمبر گفتم خودش رو به ماکان نشون بده.
صورت سفید سیمبر توی دیدم قرار گرفت با خوشحالی نگاهش کردم تنها کسی که دیدنش خوشحالم کرد.
سیمبر لباسش رو گرفت خم شد.
-درود بر ملکه ی اعظم خوشحالم که میبینمتان دلم برایتان تنگ شده بود.
اروم جلو رفتم نمیدونم چرا لباساش عوض نمیشه. درحالی که جلو میرفتم.
romangram.com | @romangram_com