#جادوگران_رانده_شده_پارت_30

من:مامان.
مامان درحالی که دو دستاش به دیوار زنجیر شده بود و لباس پاره ای به تن داشت سرش و بلند کرد.صورتش سیاه شده بود موهاش پریشون دورش ریخته بودن سریع به طرفش رفتم.جلوش زانو زدم سرش و بین دستام گرفتم.
من:مامان چیشده چرا،اینجوری شدی دفعات قبل اینجا نبودی!
با صدای خسته ای گفت:چگونه به اینجا،آمده ای!
-تو اومدی توی خوابم مامان چیشده بگو.
با بهت گفت:نه چگونه جسمت به اینجا،آمده است دخترکم برخیز و بازگرد.
من:مامان تورو خدا چرا،این بلا سرت اومده خیلی اذیتت میکنن.
اشک از چشم هام جاری شد.
من:مامان بگو مرضیه کجاست تاسریعتر پیدات کنم.
-آرتیاری.
کلمه آرتیاری توی ذهنم اکو شد.
"مرضیه آرتیاری هستم"
-زنیکه باکی حرف میزنی.
باشنیدن این صدا دستی منو از اونجا کشید و صدای بلندم توی اون خرابه اکو شد.
من:مامان.
با نفس نفس زدن از خواب پریدم.وای مامانم دارن اذیتش میکنن باید نجاتش بدم.

romangram.com | @romangram_com