#جادوگران_رانده_شده_پارت_29

روی تختم نشستم و گیر موهام رو باز کردم.چند تقه به در خورد پوف میذاشتین چند،دقیقه از رفتنم بگذره.
من:بفرمایید.
در باز شد و قامت ماکان توی در قرار گرفت.کلافه بلند شدم ایستادم،ماکان اومد داخل و در،و بست.
رو به روم ایستاد.دستی توی موهای پریشونم کشیدم.
من:ببین ماکان من...
با کاری که کرد دهنم بسته شد.
به چه حقی منو بوسید؟دستم رو گذاشتم روی سینه اش و سعی کردم ازش فاصله بگیرم.
اما دستش و گذاشت پشت سرم و کمرم مانع شد.
دیگه نفس کم اورده بودم که ازم جدا شد.
با خشم:خجالت نمیکشی خواهرتو میبوسی!
زمزمه کرد:‌لعنتی خودتم میدونی خواهرم نیستی!بسه هورزاد،دیگه طاقت دوریتو ندارم بیا باهم ازدواج کنیم.
یکی زدم توی گوشش که سرش به سمت چپ کج شد.
من:از اتاقم برو بیرون نمیخوام ببینمت!
-پشیمون میشی هورزاد.
و از اتاق زد بیرون با حرص خودمو پرت کردم روی تخت.چشم هام و محکم روی هم فشار،دادم"مامان پس کجایی دیگه تحمل ندارم" بسه صبح اگه مرضیه رو پیدا نکنم بر میگردم هوان.
کم کم از خستگی زیاد خوابم برد.

romangram.com | @romangram_com