#جادوگران_رانده_شده_پارت_28

-مرضیه آرتیاری هستم خوشبختم.
با تعجب دستم و گذاشتم توی دستش.
من:هورزاد هستم خوشبختم.
مرضیه:وویی چه اسم قشنگی!خوشحالم که باهات اشنا شدم.
لبخندی زدم این دختر خیلی ساده است.
من:منم گلم ببخشید باید برم عجله دارم.
لبخندی زد و گفت:اشکال نداره عزیزم فقط اگه میشه شماره منو داشته باش اخه خیلی ازت خوشم اومده!
اوف چه گیره بیخیال یه شماره است فقط.
گوشیمو از توی جیب مانتوی کوتاه مشکی رنگم در آوردم.
من:حتما عزیزم.
ذوق زده شماره شو داد بهم دستشو توی دستم گرفتم.
من:به امید،دیدار عزیزم.
-مواظب خودت باش عزیزم منتظرتم.
سرم و تکون دادم و زیر لب ازش خداحافظی کردم.
"یکماه و بیست روز بعد ساعت21:50شب-تهران-‌سیمین‌"
زیر لب شب بخیر گفتم و به،طرف اتاقم رفتم.توی این یکماه و چند روز،دنبال تمام احتمالاتی که ممکن به بود به مرضیه ربط داشته باشه رفتم اما همه اش به بن بست خوردم.اما این مدت از یه طرف ماکان از یه طرف هیراد بهم گیر داده بودن.دیگه خسته شدم اگه تا اخر این ماه نتونستم مرضیه رو پیدا کنم برمیگردم هوان.

romangram.com | @romangram_com