#جادوگران_رانده_شده_پارت_27
-هورزاد جات همیشه اینجا بود،و هست نمیتونم بهت فکر نکنم به بابا که گفتم عاشقت شدم منو فرستاد پیش عمو ولی وقتی شنیدم رفتی خودمو رسوندم هر جا دنبالت گشتم نبودی!هورزاد دوستدارم.
کلمه دوستدارم توی ذهنم اکو شد.بلند شدم و از اتاق زدم بیرون.
اروم توی خیابون قدم میزدم.خیلی سخته بفهمی کسی که بعنوان برادر توی زندگیت نقش داشته عاشقت بوده!سرم و اوردم بالا و نفس عمیقی کشیدم.
دلم برای گوشه’گوشه ی تهران تنگ شده بود.
به پارک نزدیک خونه که رسیدم روی صندلی رو به روی وسایل بازی برای بچه ها نشستم.خدایا حالا چطور مرضیه رو پیدا کنم؟
یک ساعتی نشستم دیگه ذهنم کشش نداره.از جام بلند شدم که برم خونه سرم و انداختم پایین شروع کردم به راه رفتن.توی یه دنیای دیگه غرق شده بودم که با صدای جیغی به خودم اومدم.
با بهت به زمین خیره شدم من کی خوردم به این دختره که خودم نفهمیدم!دست دختره رو گرفتم و بلندش کردم.
من:وای ببخشید حواسم نبود.
زد،زیر خنده با تعجب نگاهش کردم!یه چشمک زد.
-باشه بابا بخشیدم انگار چیشده که معذرت خواهی میکنه!
به عقل داشتن دختر روبه روم شک کردم.شونه ای بالا انداختم.
من:به هر حال ادب حکم میکرد معذرت خواهی کنم اخه تقصیر من بود که به شما خوردم.
دوباره زد زیر خنده!دیگه داشتم شاخ در می اوردم.
خنده اش که تموم شد لبخند گنده ای زد،و دستش و سمتم دراز کرد.
-آرتیاری هستم.
جفت ابروهام رفت بالا!دوباره زد،زیر خنده.
romangram.com | @romangram_com