#جادوگران_رانده_شده_پارت_26
ماکان:من نمیفهمیدم که تو خواهر،واقعیم نیستی وگرنه باهات بد،رفتار نمیکردم!دیشب با مامان حرف زدم همه چیز رو فهمیدم.
برگشت طرفم و توی چشمام خیره شد.
"منو ببخش هورزاد"
با بهت نگاهش کردم تعجبم بخاطر اینکه حقیقت رو فهمیده نیست!از این تعجب کردم که گفت باهام بد رفتار نمیکرد!
من:ماکان نمیفهمم چته چرا باهام بد،رفتار نمیکردی!
بلند شد و جلوم زانو،زد.
اروم گفت:چون از،روز اولی که بابا دستت و گرفت و اورد،و گفت این خواهرتونه یه مدت پیش مادربزرگتون بود الان دیگه پیش ماست باهاش خوب رفتار کنید از همون اول دوستت داشتم!
گیج گفتم:خب منم دوستتدارم مگه چیه!
کلافه گفت:خب جنس دوستداشتنم فرق میکرد!
-خب فرق کنه.
داد،زد:حالیته چی میگم!دِلامذهب دارم میگم دوستدارم عاشقتم نه بعنوان یک خواهر...
و بعد،ساکت شد گیج و منگ نگاهش کردم!یعنی...
من:چرا،اذیتم میکردی!
غمگین نگاهم کرد وگفت:چون میخواستم تو رو از خودم دور کنم میخواستم ازت متنفر بشم ولی نشد هورزاد نشد.
با چشم های اشکی نگاهش کردم دستمو گرفت و گذاشت روی قلبش.
romangram.com | @romangram_com