#جادوگران_رانده_شده_پارت_25
-نمیدونم شاید کارم تا ظهر طول بکشه فعلا خداحافظ.
و باعجله زد بیرون.اروم چایی میخوردم که نگاه خیره ی ماکان رو حس کردم.
من:هوم خشکل ندیدی؟
خندید باتعجب نگاهش کردم!الان باید سرم داد میزد.
-مطمئنی سرت به جایی نخورده؟
خنده شو قطع کرد و بلند شد.دستش و گذاشت روی شونه ام و گفت:صبحانه تو بخور بیا،اتاقم کارتدارم فوری!
من:باشه میام.
از اشپز بیرون رفت یعنی چیکارم داره!
میز،و جمع کردم و رفتم بالا.گ چند تقه به در اتاقش زدم.
-بیا تو.
در،و باز کردم رفتم داخل.
روی تخت جیگیری رنگش نشسته بود.رو به روش وایستادم.
من:چیکارم داشتی؟
سرش و تکون داد و گفت:بشین کنارم.
با کنجکاوی کنارش نشستم البته با فاصله.
ماکان سرش و گرفت بین دستاش.
romangram.com | @romangram_com